loading...
مجموعه تجربه های داستان شده معلمان پژوهشگر کارورز،کتب ،مقاله ها و دلنوشته ها
استاد نادعلی پور بازدید : 79 چهارشنبه 03 تیر 1394 نظرات (0)

 

بسم الله الرحم الرحیم

 

محمد رضا جمشیدی

 

روایت شماره1

 

 موضوع:کنترل کلاس

 

برای تحقیق درس زبان فارسی باید سر یکی از کلاس های دبستان حضور پیدا می کردیم به همین خاطر با یکی از دوستان قرار گذاشتیم چهارشنبه 12/12/93  به یکی از مدارس شهرکرد برویم .صبح ساعت 10 صبح در مدرسه حضور پیداکردیم. منهیجان داشتم چون اولین باری بود سر یک کلاس حاضر می شوم آن هم نه به عنوان یک دانش آموز بلکه به عنوان یک محقق.

 

اولین کلاسی که رفتم دیوار هایی داشت که کاغذ های رنگی با نوشته های زیادی به آن خورده بود بچه های کلاس سر و صدای زیادی می کردند که اگر زیر درخت پر از کلاغ هم خوابیده باشی این چنین آدم ها را اذیت نمی کرد.بنده خدا معلم کلاس چقدر از دست بچه ها عصبانی بود . بعد از تمام شدن ساعت اول به سراغ کلاس دیگری در همان مدرسه رفتیم .کلاسی کاملا متفاوت با کلاس قبلی .بچه های ساکت و مهربان و معلمی آرام .اون روز هرچند کلاس های کاملا متفاوتی را دیدم کردم و لی این تجربه را پیدا کردم که کنترل کلاس چقدر روی یادگیری تاثیر دارد چون کلاس اولی علارقمی که معلم خوب درس می داد ولی بچه ها بیشتر بازی گوشی می کردند.اما درکلاس دوم کنترل به علاوه توانایی معلم مساوی شده بود با درس خواندن و گوش دادن بچه ها.

 

   

 

 

 

روایت شماره 2

 

موضوع: تحمل

 

مکان:کوه شیراز سامان

 

چند هفته ای بود که با بچه های باشگاه تصمیم گرفته بودیم در ادامه کونوردی هایمان کوه شیراز شهرستان سامان را فتح کنیم اما به دلیل شرایط بد آب و هوایی نمی توانستیم این کار را انجام بدهیم.بالاخره بعد از چند هفته که هوای روزهای جمعه بارانی بود آن روز باران نمی آمد.

 

صبح جمعه 15/12/93 ساعت 7 صبح با ماشین به طرف شهرک صنعتی سامان حرکت کردیم شهرک قبل از باغ های سامان بود به همین خاطر بعد از گذشتن از شهرک به باغ ها رسیدیم . ماشین را در کنار یکی از باغها پارک کردیم و کوله های خود را برداشتیم .فاصله جایی که ماشین را پارک کردیم تا پای کوه حدود 2 کیلومتر بود که شیب زیای هم داشت در را طی کردن این مصافت گاهی اوقات باد های سردی می وزید که واقعا استخوان سوز بود نزدیک کوه پیوستگی باد ها شدیدتر شد و سردی آن نیز بیشتر به گونه ای که زمزمه های برگشتن بیشتر شد اما تصمیم داشتیم کوه را فتح کنیم چون چند بار قبل هم همین اتفاق افتاده بود و ما از زدیک کوه به خانه برگشته بودیم .لحظات سختی بود باید یک لحظه تصمیم می گرفتیم برویم یا بمانیم بالاخره تصمیم گرفتیم این کوه که چند هفته برای ما رجز می خواند را فتح کنیم . در آخر هم موفق شدیم این کوه را با تمام سختی هایش بعد از دو ساعت فتح کنیم.

 

 

 

 

 

 

 

روایت شماره3

 

 موضوع:تصمیم

 

روز های لول تعطیلات  عید نوروز سال 94 بود با خود  گفتم باید برای  تعطیلات یک برنامه خوب بریزم برنامه را بر پایه کارهای عقب افتاده خود در طول ترم گذشته بودم .اما کمی که گذشت هنوز کاری انجام نداده بودم بعد از گذشت  چند  روز هنوز اری انجام نداده بودم گفتم باید تصمیم بگیرم کدام کار را باید انجام بدهم  یعنی الویت بندی کنم  بعد به سراغ آن کار بروم .قرار بر این بود که اول تحقیق درس زبان فارسی  را بنویسم . شروع به نوشتن کردم بعد از گذشت حدوود دوساعت تایپ تحقیق و طراحی صفحه به پایان رسید بعد تازه فهمیدم که چقدر عقب  هستم .

 

تصمیم بر این گرفتم تا کاری را تمام نکرده ام به سراغ کار دیگری نروم.

 

یا زهرا(س)

 

 

 

روایت شماره4

 

 موضوع:ناراحتی نرفت به مسافرت

 

اولین جلسه کلاس من در سال 94 بود تصمیم داشتم آن روز وظایف جدید بچه ها را مشخص کنم تا این که بتوانند  حس مسئولیت پذیری خود را تقویت کنند. بعد از سلام و احوال پرسی مسئولیت ها را بین بچه تقسیم کردم هنوز چند دقیقه از وقت کلاس باقی مانده بود با خودم گفتم بهتر است تا از بچه ها بخواهم خاطره ای از عید نوروز یا سفری که در عید داشته اند برای بقیه بچه ها تعریف کنند همه بچه قبول کردن جز یکی از بچه ها به او گفتم :چون همه قبول کرده اند او هم باید خاطره تعریف کند . او هم قبول کرد  اما خاطره او از عید نوروز فقط همین یک جمله بود ((من از پدرم خواستیم برویم مشهد اما او با من دعوا کرد ))

 

من کمی به فکر فرو رفتم اما گذاشتم بقیه بچه خاطرات خود را تعریف کنند . در چهره او ناراحتی به خوبی مشخص بود گفتم : شاید اگر شخصی به مثل خود را در جمع پبدا کند کمی از ناراحتی او کمتر شود اکثر بچه ها مسافرت رفته بودند و فقط در بین بچه ها آن پسرک لاغر که با پدرش دعوا کرده بود مسافرت نرفته بود به همین خاطر من هم تصمیم گرفتم تا خاطره نرفتمن خودم به مسافرت را برای بچه ها تعریف کنم . بچه ها خندیدند اما آن کودک نخندید و خود را به من نزدیک تر کرد . بعد از تمام شدن کلاس ناراحتی کمتری در چهره او دیدم .

 

روایت شماره5

 

 موضوع:سفر

 

دوباره عصر سه شنبه رسیده امروز من قرار است بازهم ساعتی را با بچه ها باشم . راس ساعت 17 سر کلاس رسیدم بچه ا هم در همان لحظه آمدند بعد از خواند قرآن به سراغ کار اصلی این ترم یعنی سخنرانی رفتیم. عده از بچه ها در جلسه قبل حاضر نبودند و به خاطر همین از برنامه امروز ما خبر نداشته اند.از یکی از بچه ها خواستم تا کمی در باره مطالب گذشته و برنامه های این ترم حرف بزند بعد از حرف زدن او از تعدادی از بچه ها خواستم تا کمی صحبت کنند .آنها گفتتد که باید در باره چه چیزی صحبت کنند و من هم در جواب گفتم هر چیزی که می خواهید.

 

اول هم از یکی از بچه ها که کمتر صحبت می کرد را فرا خواندم بعد هم یکی یکی از بقه بچه ها خواستم صحبت کنند . قبل از آن فکر نمی کردم که بتوانند به این خوبی حرف بزنند. اما آنها واقعا در حد سن خود خیلی خوب صحبت می کردند.

 

یازهرا(س)

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 111
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 32
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 87
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 7,032
  • بازدید کلی : 43,723